من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
شیخ فخرالّدین ابراهیم ( عراقی) :
ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا
گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا
دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما
بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟
شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟
نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را
دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود
در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟
بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین
این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟
هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد
خستهای کامید دارد از نکورویان وفا
روز و شب خونابهاش باید فشاندن بر درت
دیدهای کز خاک درگاه تو جوید توتیا
دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر
نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ
از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟
گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟
*
ابوالنجم احمد بن قوص بن احمد دامغانی (منوچهری):
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار
تا رخ گلنار تو رخشنده گشت
بر دل من ریخته گلنار نار
چشم تو خونخواره و هر جادویی
مانده از آن چشمک خونخوار خوار
بنده وفادار و هواخواه تست
بنده هواخواه و وفادار دار
داد کن ای کودک و بردار جور
منبر پیش آور و بردار دار
ای تو دلآزار و من آزردهدل
دل شده ز آزار دل آزار، زار
گردل من باز ببخشی به من
جور مکن لشکر تیمار مار
*
کمالالدین بافقی (وحشی):
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه میداری
نمیبایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
*
سیف الدین ابوالمحامد محمد الفرغانی (سیف فرغانی):
دیدن روی تو را محرم نباشد چشم ما
دیده از جان ساخت باید دیدن روی ترا
از رخ و روی تو رنگی تابناک آمد بچشم
وز سر زلف تو بویی سر بمهر آمد بما
گر بیاد روی گلرنگ تو درخاکم نهند
تا بحشر از تربت من لاله گون روید گیا
نان لطف ای شاه در زنبیل فقرم ار نهی
همچو من درویش شد چون تو توانگر را گدا
گوهر عشقت که جان بی دلانش معدنست
قلب ما را آنچنان آمد که مس را کیمیا
از هوای تو هرآنکس را که در دل ذره ییست
روز و شب گو همچو ذره چرخ می زن درهوا
از صف مردان راه عشق تو هر دم کند
دفع تیر حادثه همچون سپر تیغ قضا
عشقت از شیطان کند انسان واز انسان ملک
آدمی از پشم قالی سازد از نی بوریا
بر سر کویت چو عاشق پای دار دامن کشد
دست او اورا چنان باشد که موسی را عصا
جای عاشق در دو عالم هیچ کس نارد بدست
کندران عالم که پای اوست آنجا نیست جا
همچو عاشق را توجه در دو عالم سوی تست
رو بدرگاه سلیمان کرد هدهد از سبا
سیف فرغانی برین در عذر گو حاجت بخواه
نزد او هم عذر مقبولست وهم حاجت روا
با بت اندر کعبه نتوان رفت وبا سگ در حرم
بر در جانان اگر از خویشتن رفتی بیا
سیف فرغانی چو غایب گردد از درگاه تو
ذره را با مهر کی باشد دگر بار التقا
دیوان شعرا
منبع
http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=294631